آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصور رسیدند
رفتند
رفتند که بینند در آن خانه خدا را
بسیار بجستند خدا را ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
که خانه پرستان چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
گه مومن و گه یهود و گه ترساییم تا این دل ما قالب هر دل گردد هر روز به صورتی برون می آییم هان ای تن خاکی سخن از خاک مگو جز قصه آن آینه پاک مگو وز خالق افلاک درونت صفتی است جز از صفت خالق افلاک مگو
ماییم که گه نهان و گه پیداییم
وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شوم
بند را بگسلیم
از همه بیگانه شویم
جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم
خانه سوزیم وچو آتش سوی میخانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمردیم نپندار که مردانه شویم
!! حال کردی نظر بده!!
!وسعت دنیای هر کس به اندازه وسعت اندیشه های اوست!
کیست که بتواند آتش بر کف دست نهد
و با یاد کوهها پر برف قفقاز خود را سرگرم سازد
یا تیغ تیزگرسنگی را با یاد سفره های رنگارنگ کند کند؟
یا برهنه در برف دیماه فروغلتد وبه آفتاب تموز بیاندیشد؟
نه... هیچ کس! هیچ کس چنین خطری را به چنان خاطره ای
تاب نیاورداز آن که خیال خوبیها درمان بدیها نیست
بلکه صد چندان بر زشتی آنها می افزاید...
(شکسپیر)