زندگی رسم خوشایندی است…
زنده یاد پنــــــــــــاهی
آن مرغابی در مه گم شد...
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی آنها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم
وا رفته ز کنار
سنگ با همدمان دائمیم
بوته های ارغوان و وزوز مگس
چون گرگ شل که به بوی هزار پرسه آلوده است
جفتم نیامده است
ودر افق یر ماه
جز هاپ و هوپ سگ صدائی طلوع نمی کند
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من میخوام بر گردم به کودکی.. نمیشه!
کفش بر گشت برامون کوچیکه
پا برهنه نمی شه بر گردم؟
پل برگشت توان وزن ما رو نداره
بر گشتن ممکن نیست!
خوشا بحال لک لکا که خوابشون واو نداره
خوشا بحال لک لکا که عشقشون قاف نداره!
خوشا بحال لک لکا که مرگشون گاف نداره
جا مانده است چیزی
جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه
و نه دندان های سفید....
و به زودی همه در زیر خاک خواهیم خفت .
خاکی که به هم مجـــال ندادیم تا دمی برآن بیــــاسائیم ...
روحش شاد